‍ ⚜سخنراني آيت الله ناصري⚜ داستان ایاز و سلطان محمود ایاز، یک غلام زرخرید بود كه فانی در سلطان محمود شده بود، يعني نوکر حلقه به گوش و فرمانبر او شده بود. يك بار مقابل سلطان محمود ايستاده بود و کنار او هم عده ای از سران مملكتي نشسته بودند. عقرب، پای ایاز را نيش مي‌زند؛ اما ایاز مقابل سلطان محمود تکان نمی خورد. بعد از اینکه ایاز ادای وظیفه کرد، سلطان محمود دستور داد كه برو ایاز هم مي‌رود و دور از چشم سلطان محمود، ابراز ناراحتی و درد مي‌كند. به او مي‌گویند: «چرا آنجا نگفتی؟» جواب مي‌دهد: «خلاف ادبِ سلطان بود كه مقابل سلطان من خم بشوم يا حرفي بزنم». ما هم مقابل حق ایستاده‌ایم؛ ببین چه مي‌کنی؟ خالق همة عالم وجود كه این همه نعمت به ما داده است، ببیند ما چطور مقابل او مي‌ایستیم و نماز مي‌خوانیم. تو را به خدا! این نماز است؟ ما باید اين طور نماز بخوانیم؟ آن وقت تازه تمام امید ما هم به این نمازمان است. به گمان خودمان، کاری هم کرده ایم! 55/خ/95 كانال رسمي آيت الله ناصري @naseri_ir