. سعی کردیم روی نقشه مسیر یحیی را بزنیم. صدای یحیی باز تو بی‏سیم پیچید. داشت وصیت می‏کرد. ابراهیم با عصبانیت بی‏سیم را لای انگشتان دستش فشار می‏داد. - جواب فاطمه‏اش رو چی بدم؟ یکهو دیدم ابراهیم زد به دل خط! هرچه خواستم مانعش شوم، نشد. ابراهیم رفت؛ اما هیچ امیدی به برگشتش نداشتم. آتش دشمن بیشتر شده بود و فقط باران تیر و سوت خمپاره در آسمان ردوبدل می‏شد. چشمم سیاهی می‏رفت. هرجا سر می‏چرخاندم ردّ خون و بوی باروت بود. هوا کم‏کم داشت روشن می‏شد. همان‏طور نیم‏خیز پشت خرابه‏ها نماز صبحم را خواندم و کار را ادامه دادم. یک مرتبه در پهنای سرخ طلوع خورشید تصویر مردی قدخمیده هویدا شد! داشت سمت ما می‏آمد. دوربین گرفتم. ابراهیم را دیدم. داد زدم: - بچه‏ها بدویید ابراهیمه! . 📚 ؛ خاطرات شفاهی شهید مدافع حرم 🖌 به قلم: 🔗 🛒 نحوه تهیه کتاب: 🌍 اینترنتی: https://b2n.ir/f48807 📲 پیامک "لبخند ابراهیم" به ◀️ 3000141441 📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844 ❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 https://eitaa.com/nashreshahidkazemi