رقیه و دخترکان هم سن و سالش، مشغول دنبال بازی و بدو بدو کردن بودند. رقیه هر جایی که مولا حسین می رفت، همراهش بود. لباس بلندی تنش بود که یکهو به پایش گرفت و پهن زمین شد. مولا حسین، صدای گریه رقیه را که شنید، دوید سمتش. از روی زمین بلندش کرد. خاک لباسش را تکاند و پیراهنش را مرتب کرد. رقیه نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد. پشت سر هم می گفت: «بابایی... بابایی!» «چیزی نشده، نور چشمم! پدر به فدایت، رقیه جانم!» رقیه، دست های کوچکش را گذاشت توی دست های مولا حسین. ✂️ برشی از کتاب 📖خیمه ماهتابی روایتی داستانی برای با محوریت از زبان حضرت زینب کبری(س) ✍🏻 به قلم: ✅ مشاهده و تهیه کتاب https://manvaketab.com/book/380849/ کدتخفیف: ۷۲ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1