قهرمان زندگی‌ام می‌خواست برود. می‌خواست من و دخترها را بگذارد و برود به میدان جنگ. جنگی که شوخی نبود. جنگی که مثل گرگ زخمی چنگ انداخته بود به صورت روستا و بنای رها کردن، نداشت. یک لحظه سرم را که بالا گرفتم، دیدم تنها نیستم. همه آمده بودند. مادرشوهرم، پدرشوهرم، خواهرشوهر، جاری... همه در سکوت نگاهش می‌کردند. انگار دلت بخواهد زمان کش بیاید. کمی بماند. کمی بیشتر. حتی اگر شده برای چند دقیقه، چند ثانیه... 🖇️ برشی از کتاب 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1