بلند شد و ایستاد و نگاهم کرد، برای چند ثانیه. و چند ثانیه نبود. چند سال گذشت این نگاه‌ها. از همان لحظه‌ای که به خانه‌اش آمدم، تا حالا که از خانه‌اش می‌رود. جنگ از بیرون خانه شروع نشده بود، جنگ از همین جا شروع شده بود. از این نگاه‌های آخر در سکوت. از جمله "مواظب خودت باش". سرم را آرام تکان دادم. می‌دانستم که در قلب جنگ که باشی، "مواظب خودت باش" یعنی دوستت دارم. 🖇️ برشی از کتاب 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1