📘 ( ۷ ) 📃 شک کردم که همه چیز زیر سر ستاره باشد. جوابش را ندادم. سر سفره‌ی صبحانه دوباره پیام داد. به ستاره نگاه کردم. نشسته بود بین پدر و مادرش و داشت مربای هویج را با دقت می‌کشید روی نان و کره و اصلاً گوشی دور و برش نبود. به سهیل نگاه کردم. گوشی توی دستش بود و لبخند میزد. دقیقاً مثل همان لبخند روز تجمع دانشگاه. پیام را باز کردم. نوشته بود: «ای بوی هرچه گل، نفس آشنای تو...» گوشی را گذاشتم کنار و رو به بابا و خاله ناهید جوری که سهیل بشنود گفتم: «امروز برگردیم کرمان؟ » پدر و مادر سهیل خیلی اصرار کردند که بیشتر بمانیم بابا ولی فوری قبول کرد و بعد از صبحانه راه افتادیم. موقع خداحافظی سخت‌ام بود نگاهش کنم. سهیل ولی دقیقاً مثل قبل از ساعت هفت‌وچهل دقیقه‌ی صبح بود. انگار نه انگار که دو تا شعر عاشقانه برایم فرستاده. خیلی رسمی و جدی خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین. تا برسیم کرمان صدبار دو تا پیامی که برایم فرستاده بود را نگاه کردم. 🤔 پ.ن: گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود گاهی نمی‌شود، که نمی‌شود، که نمی‌شود گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود ادامه دارد... 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi