کارم به جايي رسيده بود که در قبرستان مواد مي کشيدم؛ اغلب شبها آنجا پاتوق داشتيم و بساط مواد و مسکرات به راه بود. متوجه نبوديم که قبرستان، جاي اينجور کارها نيست، خيلي جگر ميخواست که شب را در قبرستان بماني. بعضي شبها از دور، جواني را ميديدم که صورتش را ميپوشاند و ميرفت سر مزار برخي از اموات. اولش متوجه نبوديم چه کار ميکند! تا اينکه برايمان سؤال شد اين جوان اين وقت شب اينجا چه کار ميکند؟! بعد از اينکه رفت، جلوتر رفتم ببينم سراغ قبر چه کساني رفته؟ چون مزار شهدا با اموات قاتى شده، دقت کردم و ديدم که سنگ مزار شهدا شسته شده. تازه فهميدم که اين جوان شبها براي شستشوي مزار شهدا به اينجا مي آيد. انگار پتکي بود که بر سر من فرود آمد، خيلي از خودم بدم آمد ما کجا داريم سير ميکنيم و اين جوان کجا! خيلي دوست داشتم اين جوان را ببينم. يک شب که در عالم خودمان مشغول بوديم، دوباره اين جوان آمد و بلافاصله رفتم سراغش تا ببينمش. صورتش را کامل پوشانده بود، سلام دادم، خيلي آرام جواب سلامم را داد و رفت. از لحن صدايش فهميدم که علي آقاس. سريع از آنجا دور شدم، خجالت کشيدم که علي در تاريکي مرا بشناسد... ... ادامه دارد 📚برگرفته از کتاب مثل ابراهیم https://eitaa.com/haj_ali_khavari