📖 همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی آیی بی تو دیدهٔ جان را، بسته‌ام ز بینایی تا زمن شدی غافل، سر زدم به هر محفل بی تو عاقبت، کارم می کشد به رسوایی از دورنگی ِ یاران، و ز فریب عیاران دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی حالِ من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی گر دعا کنم شاید، خواهم این‌که افزاید در تو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی دانم این‌که از دوری، خسته ای ّ و رنجوری سینه کرده ام بستر، تا بر آن بیاسایی دم‌به‌دم لب سیمین، پرسد از خیالت این: ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟ 🔸 🔹 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ 🔹@NasimeAdab 🔹 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾