💥 همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی: متولد 1372 برامون تعریف میکند...👇 از اول نامزدیمون... با خودم کنار اومده بودم که من... اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت... یه روزی از دستش میدم...اونم با 💗شهادت... وقتی که گفت میخواد بره...انگار ته دلم... آخرین بند پاره شد... انگار می دونستم که دیگه برنمی گرده...اونقد ناراحت بودم... نمی تونستم گریه کنم... چون می ترسیدم اگه گریه کنم... بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم... یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم... احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره... ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر می کردم که قیامت... چطور می تونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...انتظار شفاعت داشته باشم... در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید 👈دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...👇 💥"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونیاااا..."راحت کلمه ی... دوستت دارم... 💗عاشقتم... رو بیان میکرد... روزی که میخواست بره گفت... … 💗عاشقانه شهدا:👇 💥کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 💥به حمید نگاه کردم، گفتم 👈 نه من نمی بخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو می گیری؟ رک و راست گفتم : بله می گیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه 😳 💥بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم 👈 اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 😝 💥 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم:👇 💗 نذر سلامتی آقای من! منبع📕یادت_باشد