*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ یک قدمی جلو رفتم و ایستادم. _بفرمایید.... سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست. _شرمنده کردید.... _خواهش میکنم. حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم. از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم : _ببخشید.... من.... زود عصبی شدم. لبخند روی لبش پهن شد. با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم.... خنده ام گرفت. _به من میخندید؟ _بله.... _چرا؟! _چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو.... به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت. _اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم! از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت : _حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم. و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌