*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_5✨
یک قدمی جلو رفتم و ایستادم.
_بفرمایید....
سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست.
_شرمنده کردید....
_خواهش میکنم.
حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم.
از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم :
_ببخشید.... من.... زود عصبی شدم.
لبخند روی لبش پهن شد.
با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم....
خنده ام گرفت.
_به من میخندید؟
_بله....
_چرا؟!
_چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو....
به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت.
_اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم!
از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت :
_حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم.
و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏