*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم. طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم. _بفرمایید.... _ممنون.... باز شرمنده کردید. _خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام. با خنده ای کنترل شده جواب دادم: _چقدر عذرخواهی میکنید!.... منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم.... ببخشید. لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد. _شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟ _بله.... من خواهر زاده شون هستم. و بی معطلی وارد حیاط شدم. فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت : _به به.... نقل آوردی!.... خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها.... جیره ی یه سال رو در میاره. خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد. _زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد. _الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟ _اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم. _چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم. کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم. و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌