*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه. _بیا... بیا اینم ببر... واسه چی اونجا خشکت زده! و خودم هم نمی‌دانستم چرا. اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد. کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد. _یا الله.... خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست. و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد. _بفرمایید.... کاسه ی خالی آش را آورده بود. لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود. _لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید. _اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید. و انگار صدای او را خاله طیبه شنید. _يوسف جان.... تویی؟! ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت. _سلام خاله طیبه.... _سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟ _الهی شکر.... خوبه. _سلام بهش برسون. _چشم حتما.... با اجازتون. _بسلامت پسرم. همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد. _تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم.... _خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست. صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌