*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_8✨
و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه.
_بیا... بیا اینم ببر...
واسه چی اونجا خشکت زده!
و خودم هم نمیدانستم چرا.
اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد.
کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد.
_یا الله....
خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست.
و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد.
_بفرمایید....
کاسه ی خالی آش را آورده بود.
لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود.
_لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید.
_اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید.
و انگار صدای او را خاله طیبه شنید.
_يوسف جان.... تویی؟!
ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت.
_سلام خاله طیبه....
_سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟
_الهی شکر.... خوبه.
_سلام بهش برسون.
_چشم حتما.... با اجازتون.
_بسلامت پسرم.
همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد.
_تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم....
_خب... اولی که ریخت....
دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست.
صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏