*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ _فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش‌ کن. از این کنایه ی خاله دلخور شدم. _خب حالا چی شده مگه!؟ فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت : _هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم. نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت. و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد. _تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی! _من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت. خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت. _یونس!.... یونس رو میگی؟! _اره فکر کنم اسمش همین بود. و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط. خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش. دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد. بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند. اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر! اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش فعال سیاسی بود. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌