*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد. _ان شاء الله درست میشه. مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت : _الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت. همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد. و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد. مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت: _مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌