*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ گفت و ریز خندید. چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم : _زغنبود.... فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم کرد. _آره فرشته؟ _نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت. نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد. _آقای فراری کیه؟! با حرص گفتم : _همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟! خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر. نگاهم بین هر سه شان چرخید. _چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده! خاله طیبه با خنده جواب داد: _خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسه‌ی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست! خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد. _حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته. _حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟ و مادر بجای خاله طیبه جواب داد: _میبینی.... این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه. فهیمه با خوشحالی جیغ کشید : _آخ جون چه خوش بگذره. و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم. _ای بابا.... بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌