*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_13✨
گفت و ریز خندید.
چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم :
_زغنبود....
فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم
کرد.
_آره فرشته؟
_نه اشتباهی نبوده....
اولی رو همین آقای فراری ریخت.
نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد.
_آقای فراری کیه؟!
با حرص گفتم :
_همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه....
یونس بود اسمش؟!
خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر.
نگاهم بین هر سه شان چرخید.
_چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده!
خاله طیبه با خنده جواب داد:
_خیلی بامزه بود فرشته جان....
حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسهی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست!
خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد.
_حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته.
_حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟
و مادر بجای خاله طیبه جواب داد:
_میبینی....
این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه.
فهیمه با خوشحالی جیغ کشید :
_آخ جون چه خوش بگذره.
و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم.
_ای بابا....
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏