*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_14✨
آن شب مادر خانه خاله طیبه ماند.
و من که دردانه اش بودم، کنار دستش خوابیدم.
دیگر بهانه ای برای برگشت به خانه نداشتم.
تا همین یکی دو سال پیش، درس و مشق را بهانه کرده بودم که هیچ وقت از مادر جدا نشوم اما بعد از اتمام درسم دیگر چه بهانه ای میشد جور کرد!
پدر با آنکه اکثر روزهای سال را نبود اما معتقد بود، گرفتن دیپلم برای دختر کافی است.
من و فهیمه هم آنقدر حرف گوش کن بودیم که اصراری نداشته باشیم.
پدر بیشتر اصرار داشت کنار گرفتن مدرک دیپلم، هنر های دیگری بیاموزیم، مثل خیاطی، آشپزی، یا حتی آموزش کمک های اولیه.....
که البته در آن زمان و آن دوران بسیار ضروری بود.
خوب یادم هست که در آن دوران جز بیمارستان و چند درمانگاه، در شهر جایی برای تزریقات که عادی ترین الزامات پزشکی بود، جایی نداشتیم.
اما خیلی ها بودن که بدلیل محدودیت های شبانه و رفت و آمد، همین الزامات ضروری را آموخته بودند.
و یکی از آن ها من و فهیمه بودیم.
گرچه فهیمه چندان علاقه ای برای انجام این الزامات نداشت اما آموزشش را در یکی از درمانگاه ها باهم دیدیم.
من علاقه ی زیادی به پرستاری و ادامه تحصیل داشتم اما با مخالفت شدید پدر، چندان اصراری نکردم.
تنهایی مادر و نبود پدر و فرهاد باعث شد تا بیشترین درگیری ذهنی من، مادر باشد.
درست برخلاف فهیمه که گاهی از نبود پدر برای انجام دادن کارهایی که همیشه پدر با آن مخالفت میکرد، استفاده برد.
مثل....
کار در یک تولیدی لباس و خیاطی که همیشه آرزویش را داشت.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏