*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیش‌ازحد راضی بود. روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه می‌گذشت. خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم. فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار می‌کرد می‌رفت. گاهی همسایه‌ها پارچه های چادری یا پیراهنی می‌آوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصله‌ام سر می‌رفت. البته درآمد کمی هم برایم داشت. یکی از روزها که چادر یکی از همسایه‌ها را با چرخ خاله طیبه می‌دوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد. نمی‌دانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی‌ که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد. مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت: _ خیلی خوش‌آمدی بفرمایید. و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌