*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_16✨
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن....
فرشته جان....
بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
وقتی دیدم نمیتوانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالیکه با یک سینی چای وارد اتاق میشد گفت:
_ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی.
نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد.
_بله میخواستم یه پیراهن برام بدوزی.
_میشه پارچه تون رو ببینم.
از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید.
_ اینه خیلی دوسش داشتم...
اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه....
وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی.
_باشه...
اگر اجازه بدید اندازهها تون رو بگیرم.
مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخخیاطی ام بود، برداشتم و درحالیکه اندازههای اقدس خانم را میگرفتم،
در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏