*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_17✨
به همین دلیل، گوشم به حرفهای خاله طیبه و اقدس خانم بود.
_خب از یونس چه خبر؟....
شنیدهام که بسلامتی برگشته.
اقدس خانم آهی کشید و گفت:
_ ای بابا طیبه جان.... چی بگم....
اگه بگم یک روز هم نشده درستوحسابی ببینمش، باور میکنی؟!....
همهاش این طرف و اون طرفه....
ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده....
راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون....
چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید :
_ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود.....
گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایهها....
ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد.
هنوز داشتم اندازههای اقدس خانم را میگرفتم که خاله طیبه گفت:
_البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی.
_واقعا؟!
دستانم خشک شد و نگاهم جلب خاله طیبه.
_آره ....
انگار همین آقا یونس ما اون روز محکم میخوره به سینی آش و کاسه آش از دست فرشته میافته زمین....
با شنیدن همین حرف خاله طیبه دستانم شل شد و درحالیکه پشت سر اقدس خانم ایستاده بودم، چشمغرهای به خاله طیبه رفتم.
اما او بیتوجه به اخم و تخم من ادامه داد :
_خلاصه کاسه آش از دست فرشته میافته و فرشته هم برای جبران اون کاسه آش یه کاسه آش دیگه براتون میاره....
اما نمیدونم چی شد که کاسه آش عاطفه خانوم رو هم فرشته اشتباهی داده به آقا یونس....
خلاصه شما قسمت تون بود دو تا کاسه آش بخورید....
هر چقدر چشمغره رفتم فایده نداشت که نداشت!
خاله طیبه تمام ماجرای آن روز را برای اقدس خانم تعریف کرد.
فقط من بودم که داشتم حرص میخوردم چون اقدس خانم و خاله طیبه بلند بلند داشتند میخندیدند.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏