*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ بالاخره وقتی اندازه‌های اقدس خانم را گرفتم و درون دفتر خیاطی ام نوشتم، نشستم روی زمین و دفترم را با حرص روی فرش گذاشتم. اما دریغ از توجه خاله طیبه! با لبخندی نمایشی که تنها وسیله‌ای برای پنهان کردن حرص و عصبانیتم که از دست خاله طیبه بود گفتم : _خاله طیبه جان... چایی سرد شد. خاله طیبه باز هم خندید و گفت : _خلاصه که اقدس جان این پسر شما زده کاسه آش ما رو ریخته.... یه کاسه آش به من ضرر زده.... دیگه خودت می‌دونی چی جوری باید پول اون یه کاسه آش رو ازش بگیری.... شوخیه بی‌مزه ی خاله طیبه باعث خنده اقدس خانوم شد و من درحالی‌که ابروهایم را بالا می‌انداختم تا خاله طیبه دیگر ادامه ندهد، به‌ زحمت با لبخندی اجباری گفتم: _ چایتون سرد شد اقدس خانم. اقدس خانم هم که انگار بدش نمی‌آمد دنباله ی کلام خاله طیبه را بگیرد و این بحث را ادامه دهد، گفت : _خلاصه ببخشید دیگه طیبه جان... شما هم ببخش فرشته خانم.... این یونس من اون‌قدر عجله داشته که خودش اومد برام تعریف کرد.... گفتش که یه دختر خانمی از خونه خاله طیبه برامون آش آورد، من چنان خوردم به کاسه آش که همه‌اش حیف‌ و میل شد. با تعجب به حرف‌های اقدس خانم گوش می‌دادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد : _دیگه ببخشید فرشته جان.... یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی... مثل این‌که چادرت هم کثیف شد. شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم. _نه چیزی نشد... یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود.... منم یه‌کم زود عصبی شدم، ببخشید. اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه دخترم.... مقصر پسر عجول من بود.... خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام می‌ده.... واسه همین هم عجله داره.... فک کنم بازم می‌خواد بره. نمی‌دانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که : _کجا میره؟... سربازه؟ و اقدس خانم باز سربلند کرد. نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد: _ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌