*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد. _اقدس جان چایی ات یخ کرد... ولش کن این حرفا رو.... شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی. اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالی‌که به پشت چرخ‌خیاطی برمی‌گشتم و مشغول دوخت‌ودوز چادر عاطفه خانوم می‌شدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی می‌انداختم. اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه. این‌بار کنجکاوی‌ام باز گل کرد. _خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟ خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت: _ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه! خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و درحالی‌که نخ‌های اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف می‌بریدم گفتم: _ خب برام جای سوال بود.... خودش گفت می‌خواد بره.... من هم وقتی گفتم کجا، درست‌ و حسابی جوابم رو نداد که چه‌کاره است! خاله طیبه نفس عمیقی کشید: _ ای بابا چی بگم.... اینم دردش مثل درد مادر و پدرتوئه.... ساواک دنبالش هستن.... توی کارای سیاسیه.... جوون مردم از این خونه به خونه هی اسباب‌کشی می‌کنه... هی، چی بگم والا. از بعدازظهر همان روز، وقتی چادر عاطفه خانم را به او تحویل دادم، رفتم سراغ دوختن پیراهن اقدس خانم. اما تمام فکرم پیش حرف‌های او با خاله طیبه بود. دوخت‌ودوز یک پیراهن زنانه آن‌هم برای منی که از صبح تا شب کارم دوختن پیراهن بود، تنها دو روز وقت برد! مخصوصاً که تمام سر دوزی‌ها را خاله طیبه برایم انجام می‌داد و تنها برش و دوختن پیراهن با من بود. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌