*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«
بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_20✨
وقتی پیراهن اقدس خانم تمام شد، خاله طیبه با دادن یک بشقاب چینی به من گفت:
_ اینم بشقاب اقدس خانمه....
خدا میدونه از کی خونه ی من مونده، وقت نکردم یه تُک پا برم خونهشون و بشقاب رو بدم....
حالا که این پیراهن رو دوختی به بهونهی همین پیراهن برو خونهشون و هم بشقاب رو بهش بده، هم پیراهنش رو.
متعجب نگاهش کردم.
_خب چه کاریه!....
من نمیرم، خودش باید بالاخره بیاد پیراهنش رو تحویل بگیره...
اون موقع شما هم بشقاب رو بهش بده، منم پیراهنش رو بهش میدم.
خاله طیبه که با شنیدن این حرف من انگار کمی گیج شده بود نگاهم کرد.
_خب حالا زودتر بهش بدی چی میشه؟!
مگه اون روز نگفت این پارچه رو خیلی دوست داره....
خوشحال میشه زودتر بهش بدی....
برو چادرت سر کن ، برو.
با اصرار خاله طیبه هم بشقاب چینی و هم لباس اقدس خانم را برداشتم و سمت خانه اقدس خانم رفتم.
نمیدانم چرا همینکه پشت در خانه اقدس خانم ایستادهام، با یادآوری خاطره ی روزیکه خاله طیبه آش درست کرده بود، باز خندهام گرفت.
زنگ در را زدم و کمی بعد درحالیکه منتظر بودم یا اقدس خانم یا شاید هم همان پسرهی عجول در را باز کند با دیدن اخمهای محکم پسری جوان که تنها یکبار او را دیده بودم و میدانستم برادر یونس است، مواجه شدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏