📌 مهدی رسولی در جشن میلاد امام رضا (ع) در هیئت ثارالله زنجان، با شعر جواب موسوی خوئینی‌ها را داد: هر واژه‌ام با آه می‌آمیزد امروز از تار و پودم، خون دل می‌ریزد امروز من بیرق سرخ سپاه راه عشقم از درد‌هایم جنگ، برمی‌خیزد امروز *** من که به قدرِ طول یک تاریخ، دردم با این همه یک بار هم سر خَم نکردم بار امانت بوده‌ام بر دوش آدم من خوانده‌ام اسماء را در گوش آدم بار امانت، بیرقِ دین خدا بود من بودم بیرق که دستِ انبیاء بود گلگون شدم چون ریخت، خونِ پاک هابیل بر دوش موسی رد شدم از وادی نیل بالای فُلکِ نوح، طوفان دیده‌ام من زیر و بم مُلکِ سلیمان، دیده‌ام من مستور و بی‌پیرایه و مسکوت بودم من بیرقی در عالمِ لاهوت بودم بر دوش هر پیغمبر و قومی که رفتم از بی کسی انبیاء، مبهوت بودم در امتحانِ سختِ فرمان الهی من شاهد تنهاییِ طالوت بودم روزی به دست امتی در آسمان و یک روز دیگر زینتِ تابوت بودم گاهی نشان بیم و گاه امید بودم شانه به شانه، پرچمِ توحید بودم در روزگار ناروایِ جاهلیت در ابتلای بی‌دوایِ جاهلیت مردی مرا برداشت باری دیگر از خاک بر دوش او بودم، انگار فوق افلاک دور سر خورشید، مثل ماه بودم وقتی سر دوش، رسول الله بودم دیدم خیالش راحت از فردای دین شد وقتی علمدارش، امیرالمومنین شد هرگز نخواهم برد از خاطر، اُحد را دیدم سر دوش علی، هر آنچه شد را آن‌ها که دنبال غنیمت رفته بودند بردند تنها جانِ بی‌مقدار خود را یادم می‌آید خیبر و احزاب را هم فرصت طلب‌های به ظاهر خواب را هم بر دوش حیدر بودم و هم‌قد خورشید من، بیرقِ بالا بلنده نور و توحید بعد از رسول‌الله، رنگم سرخ‌تر شد دیگر پس از این، هرچه شد از دود در شد هم بغض چاه کوفه دارم در گلویم هم خون دل می‌ریزد از آب وضویم با چشم‌هایم دیده‌ام، تنها شدن را بی‌لشکری، بی‌یار بودن را، حسن را تاریخ من را داد از دستی به دستی کارم ولی افتاد آخر سر به مستی بر گنبد ارباب عالم جا گرفتم بر شانه عباس تا ماوا گرفتم شد رنگ سرخم، خطی خون از خدایم حالا نشان قلب عالم، کربلایم از کربلا راهی جدید آغاز کردم منزل به منزل روضه‌هایی باز کردم انگار روی قله دنیا رسیدم وقتی به دست زینب کبری رسیدم با خون دل‌هایی که خورد از داغ شامات حک شد به خطِ خون، به رویم یا لثارات دیگر پیام من، کلامِ کربلا شد مقصد قیامِ انتقام کربلا شد دیگر به دست هر امامی که رسیدم می‌دیدم او وقف پیام کربلا شد آن قدر اما درد من از قیمت افتاد بار گران من، به دوش غیبت افتاد گفتم دیگر قصه‌ای بی‌جانم اما گفتم دیگر بر زمین می‌مانم اما این بار هم خود را در آغوشی نشاندم این بار هم بی‌یار و بی‌یاور نماندم قومی مرا برداشتند از خاک، این بار بار دگر خاک از وجودِ خود تکاندم قومی که در سر آرزوی یار دارند یوسف ندیده، رو در بازار دارند من بر زمین دیگر نمی‌افتم چرا که این قوم، پای من هوایِ دار دارند فرقی ندارد از کلینی تا خمینی این شیعیان همواره پرچم‌دار دارند از خونِ پاکِ روی خاکِ سربداران از قصه مشروطه، مشروعه خواهان از ماجرای جنگ‌های روس و ایران از شور شورش، بین جنگل‌های گیلان از شیخ فضل‌‌الله پای دار تهران تا غیرت صحن گوهرشادِ خراسان شانه به شانه روی دوش عالمانم چون در حقیقت بیرق صاحب‌الزمانم گرد از تنم قومی تکانده، چند وقتیست طوفان به جان من نشانده، چند وقتیست قومی به فرمان امامی از جماران من را سر دوشش کشانده، چند وقتیست تا کم نگردد ذره‌ای از اهتزازم لاله سر راهم نشانده، چند وقتیست از کرخه تا فکه، هویزه تا شلمچه خون داده اما جانمانده، چند وقتیست این قوم چندی پیش سردارش فدا شد میر و علمدارش، فدای کربلا شد وقتی که قومی این چنین در راه باشد نامش سزاوارست، حزب‌الله باشد حالا که بیرق دست مردی چون خمینی است در راه او بودن، وجوبش حکم عینی است دیدیم این امت تهاجم کم ندیده باید بگویم یک دم خوش، هم ندیده این راه دشوار است، راه ساده‌ای نیست این معبرِ هر جانِ نا آماده‌ای نیست گیرم گروهی، هی از آزادی بگویند ما را هی پر از ایراد بنیادی بگویند آن‌ها که دائم می‌شوند از ما طلبکار یک عُمر منصب داشتند اما نه انگار امروز افتاده‌اند دنبال مقصر کم هم نمی‌آرند، اربابان گفتار این‌ها که تا دیروزها همراه بودند هرجا کمک می‌خواستی، هرگاه بودند حالا قلم‌هاشان شده فریادِ دشمن از غیب می‌آیند در امدادِ دشمن امروز از آن دوران گریزانند انگار آن انقلابی‌ها، پیشمانند انگار گیرم یکی بطن عدالت را نفهمید جز غر زدن متن عدالت را نفهمید یا آنکه چیزی غیر وادادن بلد نیست این‌ها شود آوار پرچم‌دار، بد نیست قومی که خون داده‌ست پای رهبرانش ساده نباید بگذرد از آرمانش قومی که در راه حرم داده سرش را خالی نخواهد کرد پشت رهبرش را پشت سر مولای خود دنبال عدل است وقتی جلوتر رفت می‌چیند پرش را وقتی بزرگ خیمه امری کرده دیگر شیعه نمی‌گوید نگاه دیگرش را