─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🔴 زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ اما خوب چند بار از تلویزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله‌های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس😊 چشمم چهارتا شد😲 یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی😕😕 اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒 گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐 خودم بعداً میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑 ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام آقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه‌ها شد..😶 -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتماً.😏 -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. -شما مثل اینکه اصلاً براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلاً یه دیقه واینمیستید آدم حرفشو بزنه..😑😤 -بفرمایید بنده گوش میدم. -نه اصلاً با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏 -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍 -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 ... ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─