می‌توانی سجاده را پهن کنی. چادر را بیندازی روی سرت. بعد بروی زیر چای‌ساز را که توی سرعت جوش‌آوردنِ آب سخاوتمند است، روشن کنی. بعد بیایی سرِ جاده و بگویی اوست خداوند بلندمرتبه. می‌توانی بعد از سلام بر او، دوباره برگردی سروقتِ چای‌ساز. چای‌ات را بریزی؛ از همان قوری کوچک که دانه‌های سیاه تحفهٔ دوستی از گیلان را در خودش جای داده است. می‌توانی برگردی دوباره سر جای قبلی‌ات. اول بگویی اوست خداوند بلندمرتبه. و در آخر، سلام را بدهی. چادر را بیندازی همان‌طور روی سجاده برای صبح. بعد لیوان چای‌ات را‌ که حالا سرد شده برداری و بیایی روی مبل لَم بدهی. فکر کنی حالا که کمی بهتری و شبْ طور دیگری برایت مزه کرده، عیش مطلوبت را تمام‌وکمال‌تر کنی. بلند شوی و بروی سروقت همان پاکت مارلبروی اصل که گذاشته‌ای برای وقت‌های این‌چنینی که وقت خوش‌کیفی تک‌نفره است. همان‌که موقع خریدش، فروشنده گفته بود «آبجی من کلا اورجینال‌کارم. به‌شرط تست میدم بهت. یکی روشن کنم؟ الان این خداتومنه. ولی من اصل می‌دم بهت. اصلِ اصل! قابلت رو نداره. خدا بده برکت.» بعد یکهو یادت برود سمت چیزی. بنشینی روی مبل. صرف‌نظر کنی از درست‌کردن یک شادیِ کوچک بعد از روزی سخت. بعد به اصل فکر کنی. به اون که اصل بود و کارش، اصلِ کاری‌ترین اتفاقِ دنیا. به او که اصیل‌ترینْ اصل دنیاست و فردا به صحرای عرفات می‌رسد. بعد خیال کنی چای،‌ چایِ روضهٔ اوست و غمش، خرم‌ترین عزایی که گوشهٔ سینه‌ات جا خوش کرده است. به اصل فکر کنی و بترسی از این‌که مبادا یک‌وقتی نفهمی و از اصل بیفتی. بعد به‌زمزمه نجوا کنی مبادْ روزی که آدمی از اصل بیفتد؛ از اصل‌افتادن و فراموش‌کردنِ غمش که به جانت آغشته است، اول شوربختی‌های دنیاست. حالا اینجا به‌گریه افتاده‌ای. زنی از سمتِ چپ سینه‌ات بلند می‌گوید «خدا نکند که آدمی از اصل بیفتد» و زنِ دیگری از سمتِ راست سینه‌ات به مویه می‌گوید «یا لَیْتَنی‌ کُنْتُ مَعَکُمْ...». برق‌ها خاموش می‌شود. ✍ فاطمه بهروز فخر @nebeshtan