روزی طلبه فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی است که استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سؤالات بدیع داشت که بیپاسخ مانده بود.
پاسخهای را که میشنید، مثل تشنهای بود که آب خنکی یافته باشد.
خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزش این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان کتاب را نزد من بخواند. چندی که گذشت، دیدم فریفته و واله من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی یافته بودم که برایش خطر داشت.
هر چه کردم، این حالت در او کاسته نشد. میدانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه میزند. تصمیم گرفتم فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کنم.
روزی که قرار بود برای درس بیاید، در خانه را نیم باز گذاشتم.
دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه شروع به بازی و حرکات کودکانه کردم. دیدمش که سر ساعت آمد. از کنار در، دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان بازی را ادامه دادم. در نظرش شکستم. راهش را کشید و بی یک کلمه رفت که رفت.
اینجا که رسید، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدمات فکری و فرهنگی به اسلام گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم امید دارم. یکی همین دوچرخه بازی آن روز است.
www.tahzib-howzeh.com