من اگر روضهخوان بودم برای شب تاسوعا، روضه را از آخرِ واقعه میخواندم!
آرام و غمگین جوری که غصه توی صورتم موج بزند رو به مستمعها میگفتم:
این زنها و بچهها که از دور دیده بودند اباعبدالله چطور قدمهایش را روی زمین میکشیده و خودش را با چه ضرب و زوری به چادر علمدار رسانده، با همان دهانهای خشک و قلبهایی که نزدیک بوده از جا کنده شود، سرجایشان ایستاده و فقط تماشا کردهاند.
اول با این مقدمه دلشوره به جان مستمع میانداختم و بعد خواهش میکردم این صحنه را تصور کنند، چشم هشتاد زن و بچه از دور تا دورِ خیمهگاه به حسین دوخته بوده، ابیعبدالله با آن کمری که از داغ عباس شکسته، زیر سنگینیِ این نگاههای منتظر چطوری قرار بوده خودش قاصد ماجرا شود و خبر را به حرم بدهد؟ تمنا میکردم مستمعها با خودشان حساب کنند آن لحظهی ابیعبدالله چقدر سنگین بوده؟ چقدر نفسگیر؟ و بعد فرصت میدادم تا با دهانهایی باز و چشمهای مضطرب چند لحظه فقط نگاهم کنند و در دل تکرار کنند: چقدر سنگین؟ چقدر نفسگیر؟
و بعد ادامه میدادم:
ابیعبدالله بی هیچ حرفی، بدون حتی یک کلمه صحبت، دست گرفته به عمودِ خیمه و با یک تکان، عمود و چادر را روی زمین انداخته....
ادامه 👇
@nedayeghalam
#معلی
#عباس_ع
#قمر_بنی_هاشم
#اباالفضل_ع
#تاسوعا