#انسانیت ۳
چند روز بابا اوردش خونهی خودش تا مامان ازش مراقبت کنه اما مامانم که دیسک کمر داشت از پسش بر نیومد هربار که بابا به دختراش زنگ میزد بهونه میتراشیدند که نمیتونیم به دیدن مادرمون بیایم بابا گفت بهرحال وطیفه شما رسیدگی به مادرتونه لااقل یمدت ببرینش پیش خودتون که باز هم بهونه اورده بودند...
وقتی جریان رو به محمد گفتم بهم گفت خب یمدت عمهت رو بیاریم پیش خودمون تا ازش پرستاری کنیم
باورم نمیشد چنین حرفی رو زده گفتم عمه زبون تند و تیز داره با تو هم که همیشه دشمنی میکنه عمرا من اونو به خونمون بیارم اونم با این سردردهایی که من دارم اصلا حوصلهی اونو ندارم...
حرفی زد که دهنم باز موند
ادامه دارد