۵ پسرام هواشو داشتن ولی نه مثل من، منم‌ گاهی اوقات‌ که میخواست بیاد خونه حرصم‌ میگرفت در و باز نمیکردم هر چی در میزد التماس میکرد میگفتم جوونیات کجا بودی الانم‌ برو همونجا برو همونجایی که جوونی کردی اقا سید علی پشیمون بود ولی تو سنی که دیگه ارزشی نداشت تا اینکه از این وضع خسته شد و نوبتی میرفت خونه پسرای مهین منم با خیال راحت تنهایی زندگی‌ میکردم تا ی روز خبر مرگش رسید پسرام ناراحت شدن و با پسرای مهین تماس گرفتن گفتن بابا وصیت کرده بود جای خاصی دفن بشه اما اونا گفتن ما خودمون بردیمش ی جای دیگه و اگر‌خیلی نگرانش بودید و دوسش داشتید زنده بود میومدید سراغش حتی برای پدرشون ختمم نگرفتن وقتی خبر اومد مرد دستامو گرفتم رو به اسمون و بلند گفتم ای خدااا ای خدااا ازش نگذر هر دوشون مردن تا منم‌ بمیرم و تو بین ما قضاوت کنی دوستان هم محترم سادات هم همسرش هر دو فوت شدن و این داستان به درخواست دخترشون نوشته شده لطفا پی وی اصرار بر اینکه بریم‌حلالیت بگیریم نکنید ⛔️هرگونه کپی برداری وفوروارد از داستان‌های کانال ندای رضوان حرام میباشد ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─