۷ و به کما رفت یاداوری گریه‌های آخرش که بیحال التماس میکرد نجاتش بدیم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میگفت غلط کردم دارو خوردم تورو خدا به دکترا بگید نجاتم بدن.من نمیخوام بمیرم... بعد از دو هفته که به هوش اومد متوجه شدیم تمام بدنش لمس و فلج شده حتی قدرت تکلمش رو هم از دست داده بود الان چندماهه که مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخت دختری که فکر میکرد با خودکشی از رنجهای دنیا خلاص میشه حالا بدترین رنجهای عالم رو داره تحمل میکنه اگه برادرم کمی غیرت به خرج میداد و از ابتدا جلوی هرزگیهای همسرش رو میگرفت کار به اینجا نمیرسید...کاش هیچوقت به المان مهاجرت نکرده بودند شاید همینجا برادرم بخاطر ابروش زودتر همسرش رو طلاق میداد و دخترش شاهد اونهمه هرزگی و خیانت مادرش نمیشد و کار به اینجاها نمیرسید پایان