💠عالم ربانی حضرت آیت الله یعقوبی رضوان الله تعالی علیه ؛ سفینه الصادقین / ص ۷۵۸
🔻تا اينكه شب بيست و سوم فرا رسيد. آن شب كه شبى بسيار سرد و بارانى بود.. .........
پس از خواندن نماز صبح هنگامى كه براى استراحت به رختخواب رفتم ناگهان فضا تغيير كرده و حال مكاشفه اى به من دست داد.
در آن حال كه نورانيت عجيبى درك مى كردم، مى فهميدم ساعت آخر شب قدر است. آنگاه ديدم سه نفر بالاى سرم ايستاده اند كه امام عصر - روحى له الفداء - در وسط و دو نفر ديگر در دو طرف آن بزرگوار قرار گرفته و هر سه به يك شكل مى باشند.
به آنها نگاهى انداخته، همين كه چشمم در مقابل آن حضرت قرار گرفت از كثرت اشتياق حالت سوزى در قلبم پيدا شد كه از شدت آن گويا برقى مرا گرفت و آتشى در دلم شعله ور گشت، به طورى كه صداى گداختن آن به گوشم مى رسيد.
به آن حضرت عرض كردم: جانم فدايت باد. حضرت فرمودند: قربان آن دلت! سپس بدون اينكه لفظا چيزى بگويند باطنا پرسيدند: چه چيزى مى خواهى تا به تو بدهيم؟
با اينكه آن ايام من از نظر ماديات در فشار بوده و درخواست فرج نيز كرده بودم به قلبم مراجعه كرده، ديدم هيچ طلبى ندارم و منتهاى آرزو و تمام لذتم در اين نهفته است كه امام عليه السلام امرى بفرمايند تا من آن را اطاعت كنم؛ لذا عرض كردم: آقا! امر شما چيست؟ حاجتم اين است كه شما امرى بفرماييد و من اطاعت كنم.
آن حضرت سؤال را تكرار كردند و من همان جواب را عرض كردم. وقتى در مرتبه ى سوم نيز پرسيدند: حاجتت چيست؟ حقير پاسخ خود را تكرار كرده و عرض كردم: حاجتم اين است كه شما امرى بفرماييد و من اطاعت كنم، در اين هنگام
🔻فرمودند: امر ما اطاعت و بندگى است.
از استماع اين كلام حالم دگرگون شد و لذتى بردم كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست.
آنگاه احساس كردم
🔻 «اطاعت و بندگى» مقام بسيار بلندى است كه من خود را لايق آن نمى دانم؛
لذا عرض كردم: آقا! من تحمل ندارم و نمى توانم. از خداى متعال بخواهيد تا به من توفيق مرحمت فرمايد. آن حضرت با عنايت خاصى فرمودند: من تو را به خدا مى سپارم. سپس خدا حافظى كرده و من به خود آمدم.
در اين هنگام ديدم حالت بهجت و سرور وصف ناپذيرى به من دست داده و به كلى خواب از سرم پريده و تمام خستگى هايم كه ناشى از عبادت زياد آن شب بود برطرف شده است، ولى هر چه خواستم آن صورتى را كه در آن حال ديده بودم در ذهن بياورم نمى توانستم.
@nedayhosseini