#رمان_محمد_مهدی 190 و 191
🔰 👈 محمد مهدی وقتی این خبر رو شنید سریع خودش رو به ساسان رسوند و گفت ساسان ساسان ، خبر رو شنیدی؟
💠 ساسان در حالی که صورتش پر از اشک بود گفت : آره ، آره ، داداش
#محمد_مهدی این همون شهادت
#نفس_زکیه بوده ، پنجمین نشانه قبل قیام آقا ، و طبق روایات هم اومده که 15 شب بعد از شهادت
#نفس_زکیه ، ظهور امام اتفاق میوفته !
وای
وای
وای محمد مهدی،
این همه صبر و انتظار
این همه دعا و اصرار
این همه گریه و ندبه
این همه زاری و مویه
⬅️ بالاخره داریم به ظهور میرسیم ، همون چیزی که مدتها انتظارش رو داشتیم ، ای خدا ، یعنی میشه زنده باشیم و ببینیم ؟
❇️ محمد مهدی : آره ، همون چیزی که خیلی آرزوش رو داشتیم، دیگه داره رخ میده ، این
#سفیانی لعنتی هم فشار کار رو بیشتر کرده ، اما به لطف خدا پیروز این جنگ ما هستیم.
👈 در حال حرف زدن بودند که یک مرتبه صدای تیراندازی و خمپاره اونها رو به خودشون آورد
✅ جنگ تمام عیار
#سفیانی شروع بود ،اما باز هم خودش در جنگ حضور نداشت و نیروهاش رو فرستاده بود عراق به پیشتیبانی نیروهای دیگه ای که بودند
👌 هواپیماهای ایرانی که آماده بودند برای پرواز ، به پرواز در اومدند، اما این بار لشکر سفیانی هم از هواپیماهای قوی ای استفاده می کرد،
از موشک های پیشرفته تا سلاح های به روز
این بار دشمن با دست پر اومده بود ، دیگه می خواست به هر نحو ممکن که شده جلوی ظهور علنی و قیام حضرت رو بگیره
👈 جنگ به سختی پیش می رفت
👈 ساسان هم باید تک تیراندازی می کرد و هم به گروه خمپاره انداز کمک می کرد، واقعا سخت بود
💠 محمد مهدی این بار در نقش اپراتور پدافند هوایی بود ، جایی حساس و مهم که در تیررس دشمن بود
🔰 حملات دو جانبه به سختی در حال ادامه بود که ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن ، به سمت یکی از پدافندهای هوایی شلیک کرد ، آتش بزرگی به هوا بلند شد ، همه نگران شدن
ساسان با چشم های نگران که نکنه دقیقا به واحد پدافند سیاری که
#محمد_مهدی در اون هست ، برخورد کرده باشه سریع خودش رو رسوند به اون منطقه
💠 ساسان رسید به منطقه ای که به سمت اون شلیک شده بود، دود و آتیش همه جا را پر کرده بود
دل تو دل ساسان نبود
اما نمی تونست از تقدیر فرار کنه
یک مرتبه با بدن غرق به خون
#محمد_مهدی روبرو شد
دیگه داشت دیوانه میشد، رفت تو دود ، هرجوری که بود بدن رو کشید بیرون
هی صدا میزد
#محمد_مهدی
#محمد_مهدی
اما فایده نداشت
محمد مهدی به آرزوی خودش رسید، شهید شده بود
❇️ ساسان کنار بدن غرق به خون محمد مهدی مدام فریاد میزد، محمد مهدی کجایی
حق نداشتی بدون من بری
حق نداشتی منو تنها بذاری
اون شب نیمه شعبان وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودیم به من قول داده بودی که هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم و دستهامون تو دست هم باشه ( قسمت 78 رمان)
آخه چرا رفتی
چرااااا
من چطور به خانوادت این خبر رو برسونم
چطور؟؟؟
❇️ محمد مهدی ، منم باید بیام پیشت
من بدون تو نمی تونم
ای خدا ، من لیاقت نداشتم ؟
من آدم بدی بودم؟
من که بهت قول داده بودم خوب بشم و شدم
چرا منو قبول نکردی خدا؟؟
من بدون محمد مهدی نمیتونم
اون من رو به راه آورد خدا
👈 همینطور در حال داد زدن بود که ناگهان...
👈 ناگهان تیر تک تیرانداز لشکر
#سفیانی به پیشانی ساسان خورد و در حالیکه دستش در دست محمد مهدی بود، روی بدنش افتاد و شربت شهادت رو نوشید...
✅ دقیقا به قول خودشون وفا کردن، در آخرین لحظه هم دست همدیگه رو رها نکردن و دست در دست هم به بهشت رسیدند...
❇️ اون شب لشکر اسلام پیروز شد و چند روز بعد همه صدایی شنیدند که سالها منتظرش بودند...
🌺 الا یا اهل العالم ، أنا المهدی .... ظهور شده بود🌺
💠 پایان
#رمان_محمد_مهدی 💠
امیدواریم مفید واقع شده باشد
✍️ احسان عبادی
⬆️⬆️⬆️
👌 الحمدلله رمان تمام شد
هرچند معتقدیم از نظر فن رمان نویسی و قواعد آن ، ایرادات زیادی به این رمان وارد است و قبول هم داریم، اما سعی کردیم به گونه ای نوشته شود که مطالب مهم دینی و شرعی و قرآنی و مهدوی را در آن بگنجانیم که یک نفر با خواندن آن ، کلی مطالب دینی مهدوی و حتی احکام شرعی یاد بگیرد
رمان را به گونه ای نوشتیم که بدانید و بدانیم که می شود یک فرزند را از بچگی به صورت مهدوی بزرگ کرد و او را در مسیری کشاند که بتواند افراد دیگر را هم به همراهش بکشاند و زندگی عالی مهدوی داشته باشد
انشالله همه ما فرزندانمان را به صورت مهدوی تربیت کنیم
التماس دعا
یاعلی
عبادی
✍ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی
قسمت اول 👇
https://eitaa.com/NedayQran/81174
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸.═╝