نگاه قدس
محافظ عاشق من قسمت بیست دوم جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد که با دست و روبوسی خدا
محافظ عاشق من قسمت بیست سوم بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت . مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند . وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند . به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند . هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !! حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد . بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟ اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت . مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت : چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم . ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ... ـ شاید زیاد حرف میشنوم . با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟! مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید .... ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی . مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن . ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟ ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!! ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ... ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟ ادامه دارد ... @negaheqods