⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت47
- وای آیهان از دستت، این چی بود انداختی دهن بچه!
ریکس به صندلی تکیه دادم.
- بچه خودش دنبال بهونه بود، من چرا!
دیانا دست به کمر و گام های آهسته از پله ها پایین می آمد. آن قدر آهسته گام بر میداشت که انگار بار شیشه حمل می کرد.
پوزخندی زدم. فقط یکی دو ساعت روی زمین بوده و این گونه بدنش خشک شده، اگر روی تخت نمی گذاشتمش قطعا تا یک هفته نمی توانست تکان بخورد.
مادر و آتاناز با دیدن هول کردند.
- دیانا چی شده؟
- دیانا مادر چت شده عزیز دلم؟
دیانا از دور اشاره کرد که روی صندلی هایشان بنشینند.
برای محار کردن خندهام آب پرتغالم را مزه مزه کردم.
***
«دیانا»
صبح با بدن درد بدی بیدار شدم، تمام تنم درد می کرد و به سختی توانستم روی تخت بنشینم. شالم دور گردنم پیچیده بود و کم مانده بود خفه ام کند، عصبی او را کندم و نفس راحتی کشیدم.
سرم را خاراندم و به اطراف نگاه کردم، کمی بعد توانستم موقعیتم را درک کنم، اتاق آیهان و من روی تخت...
با تعجب به لباس هایم و تخت نگاه کردم. همان لباس های دیشب را تن داشتم. من روی زمین بودم، چگونه از تخت سر درآورده بودم را نمی دانم.
هر چه قدر که به حافظهی از دست رفته ام فشار آوردم چیزی یادش نمی آمد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel