⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت52
اخم هایش درهم شد.
- حالا من اخموعم آره؟
حالت نیم خیز گرفت که سریه از جا پریدم.
- نه بابا این چرت و پرت میگه.
اما تیمو انگار یک صدا بود که روی تکرار افتاده. از قفس بالا و پایین میپرید و سرش را هم تکان می داد.
- اخمو، اخمو... گودزیلا...
خنده ام گرفت اما تا آیهان سمتم خیز برداشت جیغ کشیدم و پا به فرار گذاشتم. صدای تهدیدش که از پشت سر می آمد ترسم را دوبرابر می کرد.
- اگه مردی وایسا.
در اتاق آتاناز که قبلا برای خودم بود نیمه باز بود، سریع داخل پریدم و قبل از اینکه برسد کلید را چرخاندم.
چند ضربه به در زد.
- دیانا در رو باز کن!
لحنش پر
از دستور بود، یعنی واقعا فکر می کرد که به حرف هایش گوش میدهم؟
از صدای در فهمیدم که کف دستش را می کوبد.
- گفتم در رو باز کن وگرنه برات گرون تموم میشه ها!
- اگه فکر کردی که ازت میترسم کور خوندی!
- باشه پس خودت خواستی؟
گوشم را به در چسباندم که ببینم چه اتفاقی قرار است بیفتد اما صدایی نیامد.
هر چه قدر متنظر ایستادم خبری نبود،به خیال اینکه کوتاه آمده است نیم ساعتی روی تخت دو نفره آتاناز و دخترش دراز کشیدم اما حوصلهام سر رفت.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel