دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت168 تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را بست و تا راهی خانه شویم. همین که کلید را چند دور درونش چرخاند دسته را پایین کشد تا از قفل بودنش اطمینان پیدا کند. سمتم برگشت و راه افتادیم. - الان کجا میری؟ خونه خودت؟ سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. بین راه خدافظی کردم و از هم جدا شدیم. آهسته داخل حیاط که چندین خانه آنجا بود رفتم. موتورم هنوز هم همانجا کنار پنجره کوچک اتاقم پارک شده بود، مطمئنم اگر تهدید آخرم نبود الان حتی یک قطعه اش را هم نمی توانستم ببینم. تمام چراغ ها خاموش بود و فقط روشنی ماه جلوی پایم را کمی روشن می کرد. این خانواده عجیب عادت داشتن قبل از نشستن مرغ ها به خواب بروند. به در اتاق خودم که رسیدم در را کمی هول دادم که با صدای جیری باز شد، روغن کاری نشده بود و از بیرون هم قفل نمی شد. خیالم راحت بود که حشمت الان یا پای بساط در حال چرت زدن است یا خواب هفت حوری‌ را میبیند. داخل شدم و در را بستم و از داخل قفلش کردم. اگر میدانست برگشته‌ام همین شب پول کرایه این دو ماه نبودنم را می خواست. برق را روشن نکردم و همانجا روی زمین دراز کشیدم و مانند یک جنین دز شکم مادر مچاله شدم و اشک هایم بی صدا پایین ریختند. @negin_novel