دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت178 نفسش را فوت کرد. - امیدوارم کاری که میکنی درست باشه
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم. عارف دستش را روی لبه‌ی شیشه گذاشته بود و نگاهش به جلو بود و خیلی آروم پیشانی‌اش را ماساژ می داد. میدانستم که کلی کار دارد و به خاطر من به اینجا آمده. بیست دقیقه‌ای طول کشید، دو کوچه مانده بود به خانه برسد که دیگر دنبالش نرفتم، نباید شک می کرد. دور زدم و عارف شاکی گفت: - چرا دور میزنی؟ ما که تا اینجا اومدیم حداقل می رفتیم خونه‌اش یه چای می خوردیم. از تیکه‌اش لبخند محوی زدم. - بریم خونه ما؟ - نه داداش قربون دستت، کلی کار دارم. دیگر اسرار نکردم. در خانه‌‌اش که رسیدم نگه داشتم، تشکر کرد و خواست پیاده شود که صدایش زدم. - عارف؟ - جانم؟ - ممنون که اومدی. دوباره به جلد همان عارف مهربانی که چندین سال است دوستم بود برگشت. - مگه میشه تو بخوای و من نیام؟ نمیای بریم بالا؟ - نه شبت خوش. شب خوش گفت و پیاده شد. منتظر ماندم تا در خانه‌اش را با کلید باز کند، همین که در را به داخل هل داد تک بوقی زدم و سمت خانه راندم. گوشی ام را برداشتم و شماره علیرضا را گرفتم. بعد از دو بوق صدای خسته اش پیچید: - الو؟ - میخوام ببینمت، خونه‌ای؟ کمی مکث کرد و جواب داد: - نه خونه نیستم، بیا آدرس... آدرس آپارتمانی را برایم گفت. باشه‌ای گفتم و گوشی را قطع کردم. چند دقیقه بعد ماشین را جلوی آپارتمانی که گفته بود پارک کردم و بعد از برداشتن وسایل پیاده شدم. در ماشین را قفل کردم و وقتی داخل ساختمان شدم، آسانسور تازه پایین آمده بود. زن و دختری پایین آمدند. سوار شدم، طبقه‌ای که گفته بود را زدم و بعد کمی آسانسور ایستاد. همین که خارج شدم در یکی از واحد ها باز شد و قامت علیرضا نمایان شد. خودش جلوتر داخل رفت، در را بستم و کفش هایم را جلوی در از پا درآوردم. روی مبل نشسته بود و دستی به گردنش می کشید. وسایل را که در نایلون کوچکی گذاشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و روی میز جلویش پرت کردم. سرش را بالا آورد. - این چیه؟ - وسایل دیانا، بده بهش. پوزخندی زد و از جا بلند شد. - چرا آوردی؟ نکنه دلت سوخت؟ - به تو ربطی نداره! مگه وسایلش رو نخواسته بود؟ براش ببر دیگه! رویم را برگرداندم که بروم اما با دیدن چیزی که روی تخت برایم آشنا بود، مکث کردم و متعجب به سمت اتاق رفتم و درش را کامل باز کردم. لباس عروس دیانا با کفش و تاج و تورش همه مرتب روی تخت گذاشته شده بود. دستم هایم مشت شد. لباس های این شبش اینجا چه می کرد؟ یعنی...؟ با صورتی که حس می کردم از عصبانیت قرمز شده به سمت علیرضا چرخیدم که خودش حساب کار دستش آمد. - این ها رو داد بهم که بهت بدم. حتی فکر اینکه دیانا یک شب را در خانه علیرضا مانده خون را در رگ هایم منجمد می کرد. وسایل را از روی تخت چنگ زدم و خانه‌اش بیرون رفتم. نباید وسایل دیانا در خانه مرد غریبه‌ای باشد، نباید علیرضا به این وسایل نگاه کند، هیچ کس جز من حق ندارد این ها را نگاه کند. @negin_novel