دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت33 با هر دم و باز دمم حس می کردم دیگر توان نفس کشیدن ندارم. حس می کردم یک نفر معد
👣🩸 کمی بعد فقط صدای آژیر های ماشین پلیس را میشنیدم ولی جسمم هنوز کف آسفالت روبه روی آپارتمان بود. صدای قدم هایی که به سرعت نزدیکم شد را شنیدم اما نتوانستم حتی سرم را بلند کنم. - حالتون خوبه خانم؟ به دست های لرزان به آپارتمان اشاره کردم که آن مرد دستور داد همه مصلح و آماده داخل شوند و خودش هم رفت. کفش های مشکی جلویم ایستاد و بطری آب معدنی جلویم گرفت. شاید آب کمی حالم را جا بیاورد. بدون اینکه نگاهش کنم بطری را گرفتم و درش را باز کردم. کمی از آن را نوشیدم معده ام هنوز سوزش داشت اما کمی حالم بهتر شد. کمی دور دهانم را تمیز کردم، سرم را بلند کردم. - ممنونم. خیره نگاهم می کرد و تک لبخندی زد و از جایش بلند شد. چقدر چشم هایش به نظرم آشنا آمد. دستش را در جیبش گذاشت و نیم رخش را میتوانستم ببینم. - نصف شب اینجا چیکار می کنی؟ تو که داشتی دنبال بابات میگشتی نمیتونستی بشینی خونه تا ما اونو پیدا کنیم؟ یادم آمد، یکی از اعضای پلیس بود که وقتی رفتم گمشدن بابا را گزارش دهم آنجا بود. به سختی از جایم بلند شدم. - نه نمیتونستم چون که حتی پلیس هم باور نداره که بابای من دزدیده شده. با عصبانیت سمتم چرخید که ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. - اونوقت تو میخوای بتمن بازی در بیاری و خودت باباتو پیدا کنی؟ چیکار میتونی بکنی؟ یه دختر ضعیف که تقی به توقی میخوره حالش بد میشه و میفته کف خیابون چیکار میتونه بکنه؟ دیگر کنترل صدایم دست خودم نبود. - بهتر از اینکه تو خونه بشینم و منتظر باشم که جسدشو برام بیارن. پدرم تنها عضو خانواده منه! میفهمی از دست دادن تنها عضو خانواده یعنی چی؟ معلومه که نمیفهمی چون همه اعضای خانواده ات پیشتن و داری با خوشحالی پیششون زندگی میکنی. گره بین ابروهایش لحظه به لحظه کورتر میشد و از رگ برجسته گردنش میتوانستم بفهمم که فکش را روی هم میفشارد اما اگر حرفم را نمیزدم دق می کردم، میمردم. @negin_novel