⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت7
زیر لب فحشی نثارش کردم و با حرص طول حیاط نسبتا بزرگش را طی کردم. زیر شیلد زیاد نمی توانستم چیزی را ببینم. شیلد کلاه را بالا دادم. عجب جای با صفایی بود، تا به حال این همه زیبایی ندیده بودم. حیاطش پر بود از گل و درخت، حوض کوچک، استخر بزرگ که روبهروی خانه بود و تاب آهنی زیر درخت کاج. خوش به حال دختر این خانه. در بهشت زندگی میکنند و خود نمی دانند.
چند تقه به در چوبی قهوهای زدم. پسر جوان و خوشتیپی در را باز کرد. با دیدنش برای چند ثانیه ماتم برد که بشکنی جلویم زد.
به خودم آمدم و پیتزا را مقابلش گرفتم. سرش را کمی عقب برد و کسی را مخاطب قرار داد.
- آیهان پیتزا سپارش ای تن مِ؟ «آیهان تو پیتزا سفارش دادی؟»
صدای بم و مردانهای آمد.
- اِوت. «آره»
و سپس پسر خوش هیکلی پشت سرش قرار گرفت. هیکل چهار شانه و مردانه، با صورت خوش فرم و چشمانی آبی. مات زیباییاش شدم.از چهرههایشان مشخص بود که ایرانی نیستند. و از کلمهی آخرش فهمیدم که اهل ترکیه «استانبول» است.
اصلا متوجه رفتن پسر اولی نشدم. جلو امد و پیتزا را از دستم گرفت و تازه فهمیدم که با نگاه خیرهام چه سوتی دادم. زیر لب گفتم:
- الان چه جوری بهش بفهمونم که چقدر پولشه؟
با حرف زدنم سریع نگاهم کرد. انگشت شصت و اشارهام را به هم مالیدم.
- ریال.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel