⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 دستی به پیشانی‌اش کشید. - وای دیانا از دست تو. - چیه؟ وقتی از قیمت های ایران خبر نداری حرفی نزن. باید سر قیمت چونه بزنی وگرنه ارث باباشونو و همه چیو از تو بالا می کشن. با دست به جلو اشاره کرد. - راه بیفت. روده هام اونقدر تو هم پیچ خوردن که گره شد. هم قدمش شدم و شانه به شانه سوار ماشین شدیم. نمی دانستم کجای شهر بودیم طولی نکشید که کنار رستوران بزرگی ایستاد. زودتر از من پیاده شد، پایین رفتم. نمایش مجلسی و مدرن بود. در چوبی و قدیمی داشت، حیاطش سنگ ریزه های ریز و درشت داشت و وسطش حوضچه و آبشار زیبایی بود. تخت های بزرگ با پشتی هایش سبک قدیمی و کلاستیک به فضا داده بودند. یکی از تخت ها را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهی به دختر و پسر های جوان که در حال بگو و بخند بودند، کردم و رو به آیهان گفتم: - اینجا حتما خیلی گرونه. دو تا فلافل سر خیابون میزدیم ارزون تر در میومد ها! با چشم غره‌اش ساکت شدم. - من با یه دونه فلافل سیر نمیشم. - خب دو تا می خوردی. پسر جوانی با سینی که دو دیزی داشت آمد و جلویمان گذاشت. - یه دونه پیاز هم بیارین بی زحمت. - چشم. آیهان سفره را پهن کرد. اول برای من و سپس برای خودش در کاسه ها آبگوشت ریخت. نان سنگک برداشت و مشغول تیلیت شدم و آیهان با گوشت کوب نخودش را می کوبید. - هیچ جا طعم آبگوشت ایران رو نمیده. لبخند زدم. - همین آبگوشته که معروفش کرده. پسر جوان پیاز را سر سفره می گذارد. آیهان نخود ها را وسط گذاشت و بعد از طعم آبگوشت مشغول تیلیت شد. - پیازش رو‌ خوب قاچ نکرده. صدایش را کمی بالا برد: - یه دونه چاقو مید... - چاقو می خوای چیکار؟ بده من درستش می کنم. - چطوری؟ پیاز را از دستش گرفتم و روی سفره گذاشتم. دستم را مشت کردم و روی پیاز محکم کوبیدم که تقریبا پرس شد. ضربه‌اش باعث شد تخت تکان بخورد و قاشقی که دست آیهان بود بیفتد. نگاه چند نفری که نزدیک بودند به ما جلب شد. با خجالت پیاز را کنار کاسه‌ی آیهان هل دادم. - بفرمایید! گویی تازه از بهت خارج شد. - ممنون.