⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت25
دستی به پیشانیاش کشید.
- وای دیانا از دست تو.
- چیه؟ وقتی از قیمت های ایران خبر نداری حرفی نزن. باید سر قیمت چونه بزنی وگرنه ارث باباشونو و همه چیو از تو بالا می کشن.
با دست به جلو اشاره کرد.
- راه بیفت. روده هام اونقدر تو هم پیچ خوردن که گره شد.
هم قدمش شدم و شانه به شانه سوار ماشین شدیم. نمی دانستم کجای شهر بودیم طولی نکشید که کنار رستوران بزرگی ایستاد.
زودتر از من پیاده شد، پایین رفتم. نمایش مجلسی و مدرن بود.
در چوبی و قدیمی داشت، حیاطش سنگ ریزه های ریز و درشت داشت و وسطش حوضچه و آبشار زیبایی بود. تخت های بزرگ با پشتی هایش سبک قدیمی و کلاستیک به فضا داده بودند. یکی از تخت ها را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهی به دختر و پسر های جوان که در حال بگو و بخند بودند، کردم و رو به آیهان گفتم:
- اینجا حتما خیلی گرونه. دو تا فلافل سر خیابون میزدیم ارزون تر در میومد ها!
با چشم غرهاش ساکت شدم.
- من با یه دونه فلافل سیر نمیشم.
- خب دو تا می خوردی.
پسر جوانی با سینی که دو دیزی داشت آمد و جلویمان گذاشت.
- یه دونه پیاز هم بیارین بی زحمت.
- چشم.
آیهان سفره را پهن کرد. اول برای من و سپس برای خودش در کاسه ها آبگوشت ریخت.
نان سنگک برداشت و مشغول تیلیت شدم و آیهان با گوشت کوب نخودش را می کوبید.
- هیچ جا طعم آبگوشت ایران رو نمیده.
لبخند زدم.
- همین آبگوشته که معروفش کرده.
پسر جوان پیاز را سر سفره می گذارد. آیهان نخود ها را وسط گذاشت و بعد از طعم آبگوشت مشغول تیلیت شد.
- پیازش رو خوب قاچ نکرده.
صدایش را کمی بالا برد:
- یه دونه چاقو مید...
- چاقو می خوای چیکار؟ بده من درستش می کنم.
- چطوری؟
پیاز را از دستش گرفتم و روی سفره گذاشتم. دستم را مشت کردم و روی پیاز محکم کوبیدم که تقریبا پرس شد. ضربهاش باعث شد تخت تکان بخورد و قاشقی که دست آیهان بود بیفتد. نگاه چند نفری که نزدیک بودند به ما جلب شد.
با خجالت پیاز را کنار کاسهی آیهان هل دادم.
- بفرمایید!
گویی تازه از بهت خارج شد.
- ممنون.