از عقل ملاف چون که او را
تنها دل مست می شناسد
نشناخته ای که صبر او را
از روز الست می شناسد
او را دل سنگ کوفه هر چند
عهدش بگسست می شناسد
این مقتل زنده کربلا را
آن طور که هست می شناسد
جغرافیای نینوای خون را
مثل کف دست می شناسد
او را دل من به این که از پا
هرگز ننشست می شناسد
هفتاد و دو داغ و قتلگه را
دید و نشکست می شناسد
تاریخ به این که کربلا را
پیغامبر است می شناسد
این بود که زینت پدر شد
او بود که زن، پیامبر شد
شعر از سید روح الله موسوی