کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار فاطمه گفت: _محسن، من واقعا
@kheymegahevelayat صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد محل هم طنین اذانش با روح من بازی می‌کرد و شوق من و به نماز بیشتر می‌کرد. بلند شدم رفتم وضو گرفتم اومدم سجادم و انداختم نمازم و خوندم. نمازم که تموم شد لباس ورزشیم و پوشیدم یه کلاه گذاشم سرم از خونه زدم بیرون رفتم سمت یه پارک نزدیک خونمون برای ورزش صبحگاهی. بعد از ورزش نون خریدم و برگشتم خونه. وارد خونه که شدم رفتم نون و گذاشتم روی میز آشپزخونه، برگشتم سمت اتاق خوابمون خانومم و بیدارش کردم اگر میخواد نمازش و بخونه بلند شه. وقتی بیدار شد گفت: _اذان شده؟ گفتم: +بله.. یک ساعتی میشه که اذان شده. چشماش و مالید. نگام کرد گفت: _واقعا؟ آروم گفتم: +بله واقعا. _امروز برای چندمین بار هست که خواب می مونم. +فدای سرت. حتما خسته بودی خواب موندی. بلند شو نمازت و بخون. من چای و صبحونه رو آماده میکنم. فقط نمازت و خوندی، بیا سر میز صبحونه. _چشم. گوشیم و گرفتم به راننده پیام دادم: «45 دقیقه دیگه باش جلوی خونه.» فاطمه نمازش و خوند بعدش اومد نشستیم پشت میز برای خوردن صبحونه. همیشه عادتم بود موقع خوردن صبحونه یا نهار و شام، برای شروع غذا دو تا لقمه اول و خودم براش میگرفتم. طبق معمول همیشگی این کار و کردم، بهم گفت: _بدعادتم کردی. لبخندی زدم به مزاح گفتم: +دیگه چه کنیم. ما اینیم دیگه. تو باید جنبه داشته باشی بدعادت نشی. _آره تو راست میگی. +مگه تا حالا از من دروغ شنیدی. _ نه... اصلا.. دروغ میگی و نَه میپیچونی. چون اخلاقت و میدونم. +چقدر خوبه که من و میشناسی. _ما اینیم دیگه. +یه اعتراف کن ببینم. فاطمه زهرا خندید.. گفت: _باز شروع شد ؟! من متهمت نیستم، اینجاهم خونه امن یا ادارتون نیست. منزل شخصی هست. +مگه فقط متهم ها اعتراف میکنن؟ _نه. +پس مثل همیشه اعتراف کن برام. چون شیرین ترین اعترافات و تو داری. اونقدری که تو برام اعتراف میکنی به جونم میشینه، اعترافات جاسوسایی که ازشون بازجویی میکنم به دلم نمیشینه! مکث کوتاهی کرد، لبخند دلبرانه ای برام زد گفت: _اوممم... راستش موقع هایی که نیستی، انگار در و دیوار خونه میخواد من و بخوره !! اصلا خونه بدون تو یه جوریه محسن.. وقتایی که تلفن زنگ میخوره، یا شماره ها ناشناس هست، یا شماره «0» هست و میفهمم ادارتونه اما تو پشت خطی، یه استرسی میاد روی قلبم حاکم میشه.. همش استرس این و دارم که نکنه میخوان خدایی نکرده خبر... فاطمه تا به اینجا که رسید بغض کرد، ولی خودش و کنترل کرد. چشماش تر شده بود. نگاهی به من کرد، لبخندی زد گفت: _ببخشید، دست خودم نیست واقعا... +خب بحث و عوض کنیم.. یه چیز دیگه رو اعتراف کن. خندید گفت: _ ای کلک.. میخوای به زور ازم اعتراف بگیری !! +نه بگو.. اعترافاتت برام جالبه. _چرا یه بار خودت اعتراف نمیکنی؟ +صدبار برات اعتراف کردم! حالا تو بگو.. ببینم چی میخوای بگی! فاطمه خندید گفت: _ وقتایی که نیستی یا اشتها ندارم برای غذا خوردن، یا اگر هم بخوام چیزی بخورم، لذت خاصی نداره. باورت میشه؟ من دوست دارم همش کنارم باشی. +آره. خوب میشناسمت. ولی شکمویی! تعجب میکنم چیزی میل ندرای ! خندید گفت: _اعتراف بسه ! +یه دونه دیگه اعتراف کن... لحظاتی مکث کرد گفت: _من دوست دارم محسن. ولی زندگیمون بدون بچه بی معنا شده. خانوادم دائم بهم گیر میدن. +باشه! فعلا بسه ! سعی کردم فضا رو عوض کنم، کمی سر به سرش گذاشتم تا از فضای بغض آلود بیاد بیرون. لا به لای شوخی بهش گفتم: +دیشب چت بود. این و که گفتم خانومم لقمه ای رو که دستش بود گذاشت روی میز. نگام کرد، بعدش یه لبخند مصنوعی زد. گفت: _بحث و عوضش کن. ضمنا بلند شو دیگه داره دیرت میشه. الان همکارت میاد. نگاه کردم به چشماش.. زل زدم بهش.. خیلی آروم بهش گفتم: +تو نگران من نباش. وقتش بشه خودم میرم. لطفا بهم بگو دیشب چی شده بود. کسی ناراحتت کرده ؟ حرفی از کسی شنیدی؟ باز پدرت چیزی گفته درمورد من؟ از نبودنم گِله کرده؟ باز بهت گفته جداشو ازش چون بچه دار نمیشید؟ دوستانت براشون اتفاقی افتاده؟ _نه ! نه ! نه ! محسن جان ول کن ! +با من حرف بزن. چشماش و به حالت التماس ریز کرد.. چندثانیه ای به هم دیگه نگاه کردیم. خواستم چیزی بگم، اما فاطمه زهرا گفت: _محسن جان چیزی نبود. من میرم کیفت و بیارم ، لباساتم آماده میکنم. بلند شد بره، گفتم: +بشین لطفا. نشست روی صندلیش.. گفتم: +دیشب چت بود. اول بهم بگو بعدش برو زحمت بکش وسیله های منو آماده کن. _باور کن چیزیم نبود. فقط یه دلتنگی زنانه بود. لبخندی زد، ادامه داد به حرفش، گفت: _یه کم لوس شدم. اتفاق دیشب و جدی نگیر. کمی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشیدم، گفتم: +باشه. هرجور راحتی. یادت باشه داری از پاسخ دادن به سوالاتم طفره میری.