#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد محل هم طنین اذانش با روح من بازی میکرد و شوق من و به نماز بیشتر میکرد. بلند شدم رفتم وضو گرفتم اومدم سجادم و انداختم نمازم و خوندم. نمازم که تموم شد لباس ورزشیم و پوشیدم یه کلاه گذاشم سرم از خونه زدم بیرون رفتم سمت یه پارک نزدیک خونمون برای ورزش صبحگاهی. بعد از ورزش نون خریدم و برگشتم خونه. وارد خونه که شدم رفتم نون و گذاشتم روی میز آشپزخونه، برگشتم سمت اتاق خوابمون خانومم و بیدارش کردم اگر میخواد نمازش و بخونه بلند شه. وقتی بیدار شد گفت:
_اذان شده؟
گفتم:
+بله.. یک ساعتی میشه که اذان شده.
چشماش و مالید. نگام کرد گفت:
_واقعا؟
آروم گفتم:
+بله واقعا.
_امروز برای چندمین بار هست که خواب می مونم.
+فدای سرت. حتما خسته بودی خواب موندی. بلند شو نمازت و بخون. من چای و صبحونه رو آماده میکنم. فقط نمازت و خوندی، بیا سر میز صبحونه.
_چشم.
گوشیم و گرفتم به راننده پیام دادم: «45 دقیقه دیگه باش جلوی خونه.»
فاطمه نمازش و خوند بعدش اومد نشستیم پشت میز برای خوردن صبحونه. همیشه عادتم بود موقع خوردن صبحونه یا نهار و شام، برای شروع غذا دو تا لقمه اول و خودم براش میگرفتم. طبق معمول همیشگی این کار و کردم، بهم گفت:
_بدعادتم کردی.
لبخندی زدم به مزاح گفتم:
+دیگه چه کنیم. ما اینیم دیگه. تو باید جنبه داشته باشی بدعادت نشی.
_آره تو راست میگی.
+مگه تا حالا از من دروغ شنیدی.
_ نه... اصلا.. دروغ میگی و نَه میپیچونی. چون اخلاقت و میدونم.
+چقدر خوبه که من و میشناسی.
_ما اینیم دیگه.
+یه اعتراف کن ببینم.
فاطمه زهرا خندید.. گفت:
_باز شروع شد ؟! من متهمت نیستم، اینجاهم خونه امن یا ادارتون نیست. منزل شخصی هست.
+مگه فقط متهم ها اعتراف میکنن؟
_نه.
+پس مثل همیشه اعتراف کن برام. چون شیرین ترین اعترافات و تو داری. اونقدری که تو برام اعتراف میکنی به جونم میشینه، اعترافات جاسوسایی که ازشون بازجویی میکنم به دلم نمیشینه!
مکث کوتاهی کرد، لبخند دلبرانه ای برام زد گفت:
_اوممم... راستش موقع هایی که نیستی، انگار در و دیوار خونه میخواد من و بخوره !! اصلا خونه بدون تو یه جوریه محسن.. وقتایی که تلفن زنگ میخوره، یا شماره ها ناشناس هست، یا شماره «0» هست و میفهمم ادارتونه اما تو پشت خطی، یه استرسی میاد روی قلبم حاکم میشه.. همش استرس این و دارم که نکنه میخوان خدایی نکرده خبر...
فاطمه تا به اینجا که رسید بغض کرد، ولی خودش و کنترل کرد. چشماش تر شده بود. نگاهی به من کرد، لبخندی زد گفت:
_ببخشید، دست خودم نیست واقعا...
+خب بحث و عوض کنیم.. یه چیز دیگه رو اعتراف کن.
خندید گفت:
_ ای کلک.. میخوای به زور ازم اعتراف بگیری !!
+نه بگو.. اعترافاتت برام جالبه.
_چرا یه بار خودت اعتراف نمیکنی؟
+صدبار برات اعتراف کردم! حالا تو بگو.. ببینم چی میخوای بگی!
فاطمه خندید گفت:
_ وقتایی که نیستی یا اشتها ندارم برای غذا خوردن، یا اگر هم بخوام چیزی بخورم، لذت خاصی نداره. باورت میشه؟ من دوست دارم همش کنارم باشی.
+آره. خوب میشناسمت. ولی شکمویی! تعجب میکنم چیزی میل ندرای !
خندید گفت:
_اعتراف بسه !
+یه دونه دیگه اعتراف کن...
لحظاتی مکث کرد گفت:
_من دوست دارم محسن. ولی زندگیمون بدون بچه بی معنا شده. خانوادم دائم بهم گیر میدن.
+باشه! فعلا بسه !
سعی کردم فضا رو عوض کنم، کمی سر به سرش گذاشتم تا از فضای بغض آلود بیاد بیرون. لا به لای شوخی بهش گفتم:
+دیشب چت بود.
این و که گفتم خانومم لقمه ای رو که دستش بود گذاشت روی میز. نگام کرد، بعدش یه لبخند مصنوعی زد. گفت:
_بحث و عوضش کن. ضمنا بلند شو دیگه داره دیرت میشه. الان همکارت میاد.
نگاه کردم به چشماش.. زل زدم بهش.. خیلی آروم بهش گفتم:
+تو نگران من نباش. وقتش بشه خودم میرم. لطفا بهم بگو دیشب چی شده بود. کسی ناراحتت کرده ؟ حرفی از کسی شنیدی؟ باز پدرت چیزی گفته درمورد من؟ از نبودنم گِله کرده؟ باز بهت گفته جداشو ازش چون بچه دار نمیشید؟ دوستانت براشون اتفاقی افتاده؟
_نه ! نه ! نه ! محسن جان ول کن !
+با من حرف بزن.
چشماش و به حالت التماس ریز کرد.. چندثانیه ای به هم دیگه نگاه کردیم. خواستم چیزی بگم، اما فاطمه زهرا گفت:
_محسن جان چیزی نبود. من میرم کیفت و بیارم ، لباساتم آماده میکنم.
بلند شد بره، گفتم:
+بشین لطفا.
نشست روی صندلیش.. گفتم:
+دیشب چت بود. اول بهم بگو بعدش برو زحمت بکش وسیله های منو آماده کن.
_باور کن چیزیم نبود. فقط یه دلتنگی زنانه بود.
لبخندی زد، ادامه داد به حرفش، گفت:
_یه کم لوس شدم. اتفاق دیشب و جدی نگیر.
کمی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشیدم، گفتم:
+باشه. هرجور راحتی. یادت باشه داری از پاسخ دادن به سوالاتم طفره میری.