عمار بتونه دهن اونو تخلیه کنه و سیانورش را بیاره بیرون و نجاتش بده و بزنه بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخوره و من دیگه تمومم و یا لااقل آدم قبلی نمیشم!
تسلیم افتاده بودم ...
داشت میشد سه دقیقه و داغی خون خودمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخونای تیغ و بردنش، توی دو سوم گردنم فرو رفته و اگه به همین کار ادامه بده و عمار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است!
من فقط و فقط در اون لحظه، منتظر بودم ...
دیگه نه منتظر زندگی و حیات و نجات و اینا ...
با اینکه دیگه جایی نمیدیدم، اما چشماممو به اطرافم میگردوندم ...
میخواستم ببینمش ...
پارسال پیاده روی اربعین ازش قول گرفته بودم که بیاد ...
وقت رفتنم بیاد یه سر بالا سرمو و دست و پا زدنمو ببینه ...
همینطور که بالا سر بابام هم اومد ...
مطمئنم که اومد ...
منتظر بودم بالا سر منم بیاد ...
حالا یا خودش بیاد ...
یا مادر پهلو شکستش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar