داستان موش و گربه قسمت بیست ویک پس در آن دم بکشتی بان گفت، ای مرد! من از آن توام اما بشرطی که عقد دائمی که آئین عروسی است نمائیم چرا که فعل حرام از راه عقل و مروت دور میباشد، کشتی بان بزبان قبول دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتی را بر سر باد کرد و متوجه وطن خود شد. اما راوی گوید و روایت کند که چون پسر بساحل رسید، از خاطرش خطور کرد که ای دل غافل کدام دانه در و گوهر عزیزتر از آن در گرانمایه خواهد بود که تو از دست دادی و بطلب زر و زیور آمدی؟! پشیمان شده زر را هم نیافته باز گردید چون بدان موضع رسید که کشتی را گذاشته بود از کشتی نشانی ندید، مضطرب و سرگردان گردیده آن سنبک را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد. ای گربه! اگر آن پسر مثل تو احمق نبود در کشتی چنان گرانمایه دختری را از دست نمیداد و از پی زر روان نمیشد، که آیا زر را ببیند یا نبیند و باین مصیبت هم گرفتار نمیشد!. ای گربه! معامله ما و تو چنین است که مرا بصد حیله بدست آوردی و عاقبت بفریب و طمع قورمه و یخنی از دست بدادی، الحال اضطراب و بیقراری سودی ندارد و فایده یی نخواهد داد. شعر سر رشته ی هر کار که از دست بدر شد پس یافتنش نزد خرد عین محال است کی رشته ی تدبیر، کس از دست گذارد آنکس که بدو مرتبه ی عقل و کمال است گربه چون این سخن را شنید، فریاد و فغان برداشت و چنگال بر زمین میزد و دم از اطراف می جنباند. موش دید که گربه بسیار مضطرب است گفت: ای شهریار! من قبل از این عرض کردم که بزرگان از برای چنین امرهای سهل از جای بر نمی آیند و کم حوصله نمیباشند و بفرض وقوع از برای خود نمیخرند. شعر گذشته عمر شدی بین که وقت رفتن هوش است ندیده و نشنیده نصیب دیده و گوش است شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان هنوز در دل تو آرزوی کشتن موش است ای گربه! خاطر جمع دارو از راه بدگمانی عنان معطوف دار و بشاهراه صدق و صفا طی مرحله ی انصاف و مروت کن و بطمع خامی چرا هوش از دست بدادی؟! بنده از برای تو نقل میکنم، بگذار تا که حکایت باتمام رسد تا که بدانی که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد. ای گربه! چه شود که دمی ساکت شوی تا بنده این نقل از برای تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم. ادامه دارد