جوان کافری عاشق دختر عمویش شد.
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری.
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در مدینه دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً راهی مدینه شد.
در نخلستان جوانی عربی را دید. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
🦋ادامه داستان در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1882521627C2c92a90f10