🌹 نیمه های شب باهم سوار موتور شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولا برای سر کشی پست ها این کار رو انجام می دادیم. اما اونشب فرق می کرد رفتیم سراغ یکی از خاکریزهای به جا مونده از دوران جنگ. مدتی با هم راه رفتیم ... حال عجیب و خوبی بهمون دست داده بود ... سید ساکت بود و فکر می کرد. بعدهم نشست روی خاکریز و دستش رو کرد توی خاک و بالا آورد ، مشتش پر از خاک بود. 🌹 رو کرد بهم گفت : مجید امروز وظیفه ی من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریمش توی شهر ها .. تیر و توپ و تفنگ و ترکش دیگه تموم شد ما باید توی شهر خودمون کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم باید بریم دنبال جوانها. باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر..! 🌹 گفتم خب با این کار چی میشه ؟ نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد : جامعه بیمه میشه گناه توی سطح جامعه کم می شه اونوقت جوان ها میشن یار امام زمان (روحی فداه). باید با نرمی وآهسته آهسته کارمون رو انجام بدیم باید خاطرات کوتاه شهدا رو جمع کنیم و منتقل کنیم...! ما باید خودمون بریم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمون کار کنیم.اگه مثل شهدا نباشیم بی فایده اس کلاممون تاثیری نداره. 🌹 اون شب به یاد موندنی گذشت... صبح روز بعد سید یه دفتر بزرگ اورد و بهم نشون داد. گفتم : این چیه؟ گفت : منشور درست زندگی کردن. از دستش گرفتم و نگاهش کردم، در هر صفحه درباره سیره شهدا و زندگی یک شهید توضیحاتی رو نوشته بود. بهم گفت : من بیشتر از سی سال عمر نمی کنم، اما از خدا خواستم بهم توفیق کار برای شهدا رو بده. ✍ازکتاب:عــــلمدار،راوی دوست شهید "شهید سیدمجتبی عـلـمــدار" ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」 ————••🕊⃞••—————