اول: همه چیز را خوب خوب می دانست اما تا لحظه آخری که کاروان میخواست از مدینه راه بیفتد، دل توی دلش نبود ... بالاخره برای قاسم زره بردارد؟ برندارد؟ چه کار کند؟ دوم: نوشته اند آنقدر توی آغوش هم گریه کردند تا بیهوش شدند ... انگار کن می خواهی از آغوش یک عزیز جدا شوی بروی به آغوش یک عزیز دیگر ... سوم: راوى سرزمین کربلا می‌گويد: ما بچه ‏اى را ديديم سوار بر اسب که به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه ‏اى نيست، وكفش معمولى است و بعد می گوید: گويى اين بچه پاره‏ اى از ماه بود ... زره ای برایش پیدا نشد ... ▪️قاسم ابن الحسن(ع) 🏴 @nimkatt_ir