#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_اول
⭕️استرالیا! ششمین کشور بزرگ جهان، با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف.
یکی از غول های اقتصادی جهان، که رویای بسیاری از مهاجران به شمار میرود... 😏 از چینی گرفته تا عرب! مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و...
♨️در سرزمین زیبای من فقط کافیست تاس شانس خود را بیندازی! عدد شانست که بالاتر از 4 باشد، سخت کوش و پرتلاش هم که باشی، انوقت همه چیز بر وفق مرادت سپری خواهد شد😌
🔺آن وقت است که میتوانی در کنار همه مردم شعار زنده باد ملکه سر دهی، هم نوا با سرود ملی بخوانی و پیشرفت استرالیای زیبا را تماشا کنی. ☺️
✅این تصویر دنیا از "سرزمین زیبای من" است. اما حقیقت به این زیبایی نیست!😔
♨️حقیقت یعنی تو "باید" یک سفید پوست ثروتمند باشی!! یا یک سفیدپوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد! یا سفید پوستی که در خدمت دولت قرار بگیری!
هر چه هستی، هرچه باشی، از هر جنس و نژادی فقط نباید سیاه باشی! نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی...😞
"بومی سیاه استرالیا" موجودی که ارزش ان حتی از یک تکه زباله کمتر است! موجودی که تا پنجاه سال پیش در قانون استرالیا حتی انسان محسوب نمیشد!😰 مهم نبود که هستی! مهم نبود که نام تو چیست... 🙁
نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با ان صدا کند! شاید هم روزی ارباب سفیدت خواست تو را بکشد. اسمت را ثبت نمیکردند که مبادا حتی برای خط زدنش زحمت بلند کردن ک قلم را تحمل کند! 😔
سال 1967 پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت. ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژاذی قانون تصویب شود. و سال 1990 قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی پزشکی و تحصیلی را به بومی ها داد. هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید...!!😒
برابری، عدالت، حق انسان بودن، تحصیل و... رویایی بیش باقی نماند.
اما جرقه های معجزه در زندگی سیاه من زده شد. زندگی یک "بومی سیاه استرالیایی"
✅سال 1990 من یک بچه 6 ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده در مزرعه کار میکردم. با اینکه کودک بودم اما دست ها و زانوهای من همیشه از شدت و سختی کار زحم بود. اب و غذای چندانی هم به ما نمیدادند. در آن هوای گرم گاهی از پوست سیاه ما بخار بلند میشد، حتی گاهی از شدت گرما پوستمان خشک میشد و میسوخت، و من با این شرایط پا به پای خانواده کار میکردم.
اگرچه طبق قانون باید حقوق ما با سفیدپوست ها برابر داده میشد اما حقوق همه ما روی هم حتی کفاف زندگی ساده مان را نمیداد.😔
⭕️آن شب را خوب به یاد دارم...
مادرم خوراک حقیرانه ای را با کمی سیب زمینی و مقداری سبزی پخته بود.برای خوردن شام اماده میشدیم که پدرم از در وارد شد. برق خاصی در نگاهش میدرخشید. هنوز هم آن برق را بخاطر دارم. پدر با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد و رو به مادر گفت:
_بث! باورت نمیشه الان چی شنیدم!🤩 طبق قانون، بچه ها از این به بعد میتونن درس بخونن!😌
مادرم با بی حوصلگی و خستگی در حالی که زیر لب غرغر میکرد گفت:
_فک کردم چه اتفاق مهمی افتاده!!!😒 همانطور که تو این بیست و چند سال چیزی عوض نشده، و من و تو هنوز مثل یک تکه زباله سیاهیم، اگه هزار تا قانون دیگه هم بیاد هرگز شرایط عوض نمیشه!
چشم های درخشان پدرم به ما خیره شده بود.
_نه بث! این بار دیگه نه...
پدر همیشه ارزو داشت درس بخواند. دلش میخواست رشد کند و روزی بتواند از زندگی بردگی نجات پیدا کند. با تصویب قانون جدید انگار روح تازه ای در پدر دمیده شده بود. هیچکس به بهبود شرایط امید نداشت اما پدر تصمیمش را گرفته بود...
او میخواست حداقل یکی از فرزندانش درس بخواند و به همین خاطر اولین قدم را برداشت...🙃
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir🇮🇷✨