دم موکب پیرمرد با قهوه جوشش ایستاده... خواب نداری تو مرد؟! الان شب سوم است که نصف شب، صبح، ظهر، هروقت رد میشوم اینجاست! قهوه خوردن ساعت دارد دیگر! ندارد؟! مثلا ظهرها آنقدر هوا گرم هست که آدم قهوه نخواهد! ولی بد نیست الان که ساعت 3 نصف شب راهی حرم شده ام و هوا خنک است قهوه ای بخورم. عجب طعمی! یک دفعه به هوای این قهوه ها، استارباکس خریدم... اصلا شبیه نبود راستش شبیه هیچ کدام از مارکها نیست
پیرمرد به زبان مشترک کل دنیا، فقط لبخند میزند و من "شُکراً" ای میپرانم و میروم.
بین الحرمین شلوغ است، ولی همه خوابیده اند.
مردی از کنارم بلند میشود که برود و ناخودآگاه محکم به من میخورد...
بلند میشوم. بار چندم است به دیوار اتاق خورده ام؟! نمیدانم!
دور و برم را نگاه میکنم. همسفرانم نیستند... هیچ کس نیست...!
دیگر فرصت خواب نیست. اذان میگویند. بلند میشوم و وضو میگیرم نماز صبحم را بخوانم و با بغض خاصی بگویم اللهم الرزقنا اربعین... کربلا...
به پیرمرد و قهوه جوشش فکر میکنم... یعنی حالش خوب است؟ اگر با کرونا زبانم لال... نه نه! بگذار به همین فکر کنم که هنوز هم چندین روز همانجا می ایستد...
دیگـــران چون روند از نظر از دل بروند...
تو چنان در دل من رفته، که جــان در بدنی🌱
#دلنوشته❣
#جاماندگان_اربعین
@nimkatt_ir 🇮🇷✨