ما و از بچگی، شی جدانشدنی از پدرم، کتاب بود. از اولین خاطراتی که در ذهن دارم صحنه ای است که پدرم حتی چراغ که قرمز میشد کتابش را باز می کرد و شده یک صفحه میخواند. یا یک روز که مریض شده بودم و مرا درمانگاه برده بود، در اتاق انتظار هم با خودش کتاب آورده بود و مطالعه می کرد... کمی که بزرگتر شدم. یکی از هدیه های زندگی ام شد کتاب. همه را به خاطر دارم. مثل «قصه های خوب برای بچه های خوب». و من خیلی سعی می کردم بچه خوبی باشم...☺️ پدر هر سال نمایشگاه کتاب می رفت. مثل یک کار واجب. گاهی ما را می برد. گاهی تنها می رفت... یکبار که تنها رفته بود برایم کتابی خرید با نام «نرگس». تو سنی بودم که خیلی خوشحال شدم که بابا به فکرم بوده و برای من مجزا کتاب خریده. بخصوص که نام کتاب نام یک دختر بود. با هیجان شروع به خواندن کردم. کتاب داستان پسری نوجوان بود در ایام انقلاب که بخاطر خواهرش نرگس که به دلیل اینکه اجازه ندادند حجاب داشته باشد از تحصیل محروم مانده بود، و همین از او شخصیتی ساخته بود که برای حفظ ارزشها مبارزه کند... خواندن اون کتاب در سن نوجوانی خیلی بر من اثر گذاشت که به موضوعات مهم تر فکر کنم. کم کم خودم اهل توجه به کتاب شدم. خواندن کتاب برایم سخت بود. اما می دانستم مهم است و هر ایده ای را برای اینکه کتاب خوان بشوم امتحان می کردم. آشنایی با کتاب «قهرمان دبیرستان امیرکبیر» هم در آن سن نوجوانی یکی از شیرین ترین تجارب مطالعاتی ام بود. دوست داشتم جای قهرمان داستان باشم... عموما کتاب هایی که می خواندم داستانی بود. اما تمایل داشتم کتاب های جدی تر هم بخوانم ولی واقعا کتاب خوانی کار آسانی نبود. در این میان هر زمان قفسه بزرگ کتابهای پدر را می دیدم یا مادرم را که در حال کتاب خواندن است. همیشه احساس می کردم که عقب هستم. همیشه نگاه می کردم به آن همه کتابی که هست و من نخوانده ام... گاهی یکی را بر می داشتم، چند صفحه میخواندم اما زود خسته می شدم و انصراف می دادم... یک روز در یک فروشگاه مسجدی که رفته بودم یک کتاب بود با نام «باغ بهشت». خوب در خاطر دارم که قیمتش 1000 تومان بود. مانده بودم بخرم یا نه. چون همیشه هر نمایشگاه کتابی که می رفتم یک جلد کتاب میخریدم. با خودم فکر می کردم برای تشویق فروشندگان کتاب باید از آن ها خرید کرد. اما هزار تومان برای پس اندازی که داشتم زیاد بود و پول پنج ساندویچ در مدرسه 😅. در حال دودوتا چهارتا کردن بودم که دوستم کنارم قرار گرفت و وقتی تعلل ام را دید گفت. این رو بخر... من خوندم خیلی قشنگه. ضرر نمی کنی... اگر خوندی و خوشت نیومد من پولش رو بهت بر می گردونم. در حالی که تو دلم غر می زدم که من که روم نمیشه اگر ارزش خریدن نداشت بیام ازت پولش رو بگیرم...🤨 تو رودربایستی خندیدیم و خریدم. آن کتاب هم در زندگی ام خاص شد و اثر زیادی بر من گذاشت... انقدر که با خودم به فرانسه آوردم! داستانش من را به زندگی رزمندگان جنگ و شهدا نزدیک تر کرد... همیشه به خودم می گفتم خدا دوستم را خیر دهد... اگر آن روز کتاب را نمی خریدم... چقدر دوست خوب خوب است. دوست خوب مثل کتاب خوبه. کتاب خوب، مثل دوست خوب. کتاب ها حقیقتا مربی هستند... و اگر کتب خوبی باشند واقعا جهت دهنده و شخصیت ساز می شوند. اما باز و هنوز نتوانسته بودم کتاب خوان حرفه ای شوم. کتابهای جدی زود خسته ام می کرد. تا اینکه در یک نمایشگاه دیگر با کتابی با عنوان «کتاب و کتاب خوانی» آشنا شدم. جمع آوری تمام توصیه ها و صحبت های کتاب خوان کشورم بود. سه نفر بودیم گفتم بچه ها بیایید این کتاب را بخریم. بلکه با خواندنش انگیزه پیدا کنیم و کتاب خوان بشیم. گفتند چنده؟ گفتم 800 تومان! من پولش را ندارم بیایید نفری 200 بدید بقیه اش با من! غمتون نباشه!😎. چون من بیشتر می دهم کتاب دست من باشه.🤓 چون شما شریک شدید خواندم به شما هم می دهم بخوانید...😄 خندیدیم و با مشارکت رفقا کتاب خریداری شد... آن کتاب شد نقطه عطفی در زندگی من... انقدر در آن کتاب انگیزه خوابیده بود که بعد از خواندنش فقط عطش کتاب خوانی و مطالعه داشتم. حالا زندگی ام بدون کتاب معنای کامل ندارد و حقیقتا آثار و برکاتش را روزانه شاهد هستم. دارد... 🌸 مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی 🇮🇷 از هلند و فرانسه @ninfrance